محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

خوابیدن های جالب عزیز دل مامانی

گلکم هر موقع که تلویزیون نگاه میکنی جلوی اون خوابت میبره اینقد خوب میخوابی که من متوجه نمیشم که کی خوابیدی آروم و بیصدا قربون تو پسر نازم برم که اصلا موقع خوابیدن بهونه نمیاری و خودت مثل یه پسر خوب میخوابی    این گل تقدیم به وجود نازنینت ...
30 آذر 1392

رفتن به خونه خاله رقیه

پسر گل مامان این عکسها مربوط به زمانیکه رفته بودیم خونه خاله رقیه واسه ناهار بابایی هم نبود رفته بود ماموریت و به خاطر اینکه تنها بودیم خاله رقیه گفت که بریم اونجا وقتی ملینا رو دیدی خوشحال شدی و شروع کردی باهاش بازی کردن که گاهی بازی بود و گاهی دعوا بعد رفتیم روی پشت بوم خونه خاله اینا و تو ملیناکلی توپ بازی کردین خیلی بهتون خوش گذشت و چون هوا خیلی سرد بود مجبور شدیم ببریمتون خونه. واسه شام هم قرار شد بمونیم شما هم که خیلی خسته شده بودی خوابیدی و ملینا خانم همچنان بیدار بود و بعد از یک ساعت اونم خوابید و ما هم مشغول درست کردن غذا شدیم که قرار شد عمو مهدی بره دنبال داداشی و اونو با خودش بیاره که من هم سر سفره شام حالم خیلی بد شد و مجبور ...
30 آذر 1392

پستونک خوردن بامزه ی عزیز مامان

عزیزکم تازه یادت افتاده بعد از 18 ماه پستونک بخوری پستونکی رو که کوچیک بودی خریدم و تو اصلا بهش لب نزدی و هر وقت توی دهنت میزاشتم پرت میکردی بیرون و منم دیگه اصرار نکردم و پستونک رو توی کشو گذاشتم و شما بعد از چند ماه توی کشو پیدا کردی و گذاشتی دهنت   جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگر منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی   ...
30 آذر 1392

رفتن به خونه عمو و برف بازی گل پسرم

پسر مامان اینجا توی این عکسها حاضر شده بودیم بریم خونه عمو اینا که قبلش برف خیلی خوبی اومده بود وهوا خیلی سرد بود این اولین برفی بود که دیده بودی  و کلی با داداشی بازی کردی     ...
30 آذر 1392

کتابخونه خونه باباحاجی و شیطنت وروجک نازم

گل پسرم این عکسها رو خونه بابا حاجی ازت گرفتم بالای میز کامپیوتر باباحاجی کتابخونه ست که علاقه خیلی شدیدی بهش داشتی و همش به باباحاجی اصرار میکردی که روی میز کامپیوتر بزارت و از نزدیک کتابها رو ببینی جالب اینجاست که اصلا دست به کتابا نمیزدی فقط دوست داشتی بایستی و اونا رو تماشا کنی قربونت برم من پسر قشنگم  فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدات بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم         ...
28 آذر 1392

گردش در کوهسار و سفره خونه سنتی خیام

عزیز دلم عکسها مربوط به زمانیه که با خاله رقیه و عمو مهدی و ملینای عزیز به کوهسار رفته بودیم و دو تا عکس آخر هم  مربوط به همون روزه که برای شام رفته بودیم سفره خونه سنتی خیام خیلی خوش گذشت و شما هم مثل همیشه بچه خوبی بودی به داشتنت افتخار میکنم       ...
28 آذر 1392

نماز خوندن عشق مامان

پسر مامان خیلی به نماز خوندن علاقه داشتی و هر وقت منو بابایی شروع به نماز خوندن میکردیم پهلوی ما می ایستادی و نماز میخوندی و گاهی اوقات شیطنت میکردی و مهر ما رو برمیداشتی و میدوییدی و مهر ما رو با خودت میبردی ما هم سر نماز نمیتونستیم دنبالت بدوییم به خاطر همین از اینکار خوشت میومد و ما هم مجبور میشدیم نماز رو بخونیم از دست توی وروجک یه وقتایی مهر رو تو دستمون قایم میکردیم که نبینی ولی متوجه میشدی و میخواستی به زور مهر رو از ما بگیری    نفســــــــــــــــــــــــــــــمی گل پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم     ...
25 آذر 1392

پسرکم در حال خوردن موز

عزیزم اینجا در حال خوردن موز هستی میوه ای که خیلی دوست داری جیگرم اینقد تمیزی که خودت موز رو نمیگیری و من باید بهت بدم .فدای موز خوردنت بشه مامان   جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگرمی     ...
25 آذر 1392

اومدن علی آقای گل به خونمون

عزیزم وقتی کسی در خونه رو میزد فوری میرفتی جلوی در و خوشحالیت رو نشون میدادی این عکسا واسه زمانیه که علی آقای گل اومده بود خونمون و شما از دیدنش خیلی خوشحال شده بودی.کلا از اومدن هر کسی به خونمون شاد میشدی و وقتی اون مهمون وارد خونه میشد از خوشحالی براش دست میزدی قربون گل پسرم برم من که اینقد مهمون نوازه.       ...
25 آذر 1392